روزی مردی از چنگ اژدهایی می گریخت که قصد جانش کرده بود.... دراین جنگ و گریز به صخره بلند و صعب العبوری رسید که بالا رفتن از آن محال مینمود.... آژدها هر لحظه نزدیکتر میشد و مرد عاجز مانده بود..... درهمین اثنا جوانمردی که بر بالای صخره وناظر این قصه بود ریسمانی پایین انداخت تا مرد وحشتزده با کمک آن بالا بیاید و نجات پیدا کند....
مرد چنگ در ریسمان زد و اندکی بالا رفت... اژدها به صخره رسیده و تلاش میکرد با جهش هایی مرد را به چنگ بیاورد...
درهمین موقع پلنگی درکنار صخره ظاهرشد و از مرد خواست به سمت او بیاید.... دمی بعد از گوشه دیگر افعی بزرگی ظاهر شد و اصرار که مرد کمک اورا بپذیرد.... و ازطرف دیگری خرس بزرگ و سیاهی با های و هوی از مرد میخواست به او ملحق شود تا نجات پیدا کند..... مرد دراین بلوا لختی اندیشید و بدیشان گفت چگونه بر شما اعتماد کنم حال آنکه همگی درنده و خونخوار. هستید؟!!!
و آنان بانگ برآوردند که ببین ما هیچکدام ریسمان نداریم که ترا دربند کنیم... حال آنکه آن جوانمرد ریسمان دارد!
مرد در تردید افتاد و از بالا رفتن امتناع کرد... جوانمرد بانگ زد : ای مرد به این وحوش نگاه مکن! و برای درک حقیقت به تصویر آنان که در برکه زیر صخره است بنگر!
مرد چنین کرد... و ناگهان مجموع تصاویر آن درندگان را درآب دید که همان تصویر اژدها بود.... مرد هراسید و بالاتر رفت...
وحوش بانگ برآوردند چگونه راه نجات میجویی بی اتکا به یاری ما؟!!.. ما یک پارچه و متحدیم و تو با نزدیکی به جوانمرد راه خطا خواهی پیمود.. حال آنکه پیروزی همیشه در گروی اتحاد است..... و مرد دوباره به تردید افتاد... و حیران که کدام گزینه مقرون به نجات است....
واژدها هر لحظه بدو نزدیکتر. میشد......
و مرد خبر نداشت که همواره آژدها با کمک درندگان قدرت خودرا حفظ ميکند.....
پ، ن : درود بر شاهزاده
ته خط...برچسب : نویسنده : qolumi5 بازدید : 64