آنقدر دیر دیر هم را می بینیم که ... وقتی دستهای هم را میگیریم من طوفانی میشوم و تو بارانی .....
لرزش صدایم را بحساب آشفتگی ام بگذار.... منهم سرخی گونه هایت را بحساب گرمای هوا میگذارم ....
آنقدر بوی بهار میدهی !!!..... که من خزان زدگی ام را از یاد میبرم ..
شنیده ام برای خودت مادری شده ای !!!.... اما من هنوز درچهره ات همان کودکی را میبینم که در دفتر نقاشی اش عکس دختروپسری را کشیده بود که همدیگر را می بوسیدند ....
ته خط...
برچسب : نویسنده : qolumi5 بازدید : 90